" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٦٤٣: از سر کویت ای نگار میروم و نمیروم

از سر کویت ای نگار میروم و نمیروم
از بر و بوم این دیار میروم و نمیروم
زد بجگر ز غمزه نیش راند مرا ز نزد خویش
خسته جگر ز بزم یار میروم و نمیروم
جان و دلم شکار کرد دورم از این دیار کرد
بی دل و جان از این دیار میروم و نمیروم
گر قدمی نهی به پیش باز کشم بسوی خویش
نیست بدستم اختیار میروم و نمیروم
روی دلم بزجر خست پای دلم بزلف بست
خسته و بسته دلفکار میروم و نمیروم
سوی من از حیا نظر میکند و نمیکند
من ز ادای او ز کار میروم و نمیروم
گه بلقاش جان و دل میدهم و نمیدهم
گاه ز خویش (فیض) وار میروم و نمیروم