از غیب عدم رخت به هستی چو کشیدیم
از پرتو خورشید تو چون صبح دمیدیم
چون چشم گشودیم بر آن چشمه خورشید
از شعشه اش چشم چو خفاش کشیدیم
پرسند گر از ما که چه دیدید در آنروز
گوئیم که دیدیدم جمالی و ندیدیم
دیدن نگذارد رخ خورشید جنابش
خورشید رخت چون نتوان گفت که دیدیم
یک چند در آرامگه عالم بالا
با خیل ملک خوشدل و آسوده چریدیم
چون روی نهادیم ز افلاک سوی خاک
سوی طرب و کودکی و جهل خزیدیم
تشریف خرد قامت ما را چو بیار است
در دام که محنت ابلیس فتیدیم
زین دامگه ای (فیض) چو سالم بدرآئیم
مستوجب اکرام و سزاوار مزیدیم