" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٦٨٦: بیا ای اشک خونین تا که بر بخت زبون گریم

بیا ای اشک خونین تا که بر بخت زبون گریم
کشم آهی ز دل وز ابر آزادی فزون گریم
اگر منعم کند از گریه عقل مصلحت بینم
ز کیشش رو بگردانم بفتوای جنون گریم
دمی با خویش پردازم و آه و ناله درسازم
بجان آتش دراندازم باحوال درون گریم
بسی تنگ آمدم زین تنگنای دهر پر وحشت
فلک خواهم که بشکافد درو با موسعون گریم
ز دست خود در آزارم که محنت را سزاوارم
بلای خود خودم هم خود بخود بر نفس دون گریم
خودم محبوس و خود محبس ندارم شکوه از کس
بپای خویش ماندم پس ز دست خویش خون گریم
به ننماید رخم جانان که چشم پاک می باید
تریهم ینظرون خوانم ز هم لایبصرون گریم
کسی حالم نمیپرسد وگر پرسند میخندند
گه از لاینطقون نالم گهی از ینطقون گریم
ز بس خون جگر می آیدم از دیده گریان
دو صد چشم دگر خواهم که بر زخم درون گریم
مرا از خویش غافل بودن اولی تر بود زیرا
نظر بر حال خود چون افکنم باید که خون گریم
قلم را (فیض) سوز این سخنها گریه می آرد
زبان لوح هم گوید که از مایسطرون گریم