بدرد عشق بیدرمان دوای درد من میکن
بانواع بلاها نوبنو درمان من میکن
بخورشید جمالت ذره ذره دین من میسوز
بمژگان سیاهت رخنه در ایمان من میکن
بدان محراب ابرو در نمازم قبله میگردان
مرا حیران خویش و خلق را حیران من میکن
دل از من بردی و جان نیز خواهی هر چه میخواهی
من آن خود نیم آن توام بر جان من میکن
چو قربانت شوم در دم حیاة تازه ام بخشی
از آن گوئی تو خود را دم بدم قربان من میکن
سری دارم مهیای نثار خاک پای تو
قدم گر رنجه فرمائی قبول آن من میکن
بهجران امر میفرمائی و دل وصل میخواهد
چو فرمودی دلم را نیز در فرمان من میکن
دلم چون شد اسیر درد بی درمان بیدردی
بدرد خود دوای درد بیدرمان من میکن
زبان درکش بکام ای (فیض) زین گفتار بیهوده
بخاموشی علاج آتش سوزان من میکن