عشقم فزون کن عقلم جنون کن
دل را سراپا یک قطره خون کن
دلدار من تو غمخوار من تو
این نیم عقلم از سر برون کن
هستی توانا بر هر چه خواهی
رنج برون را درد درون کن
دادم بعشقت از جان و دل دل
خواهی بسوزان خواهیش خون کن
ایمان من تو درمان من تو
یک فن عشقم در دم فنون کن
آن کاشنا شد دردش بیفزا
بیگانگان را لایفقهون کن
این عاقلان را در عقل کامل
وین عاشقان را لایعقلون کن
بستان ز من من خود باش تنها
عیبم سراپا از تن برون کن
چشمم بدان دار از نیکوان دور
هم ینظرون را لایبصرون کن
ای من اسیرت کن هر چه خواهی
من چون بگویم با تو که چون کن
گردن نهادم حکم ترا من
خواهی کمم کن خواهی فزون کن
سر تا بپایم تقصیر دارد
ما بؤمرون را مایفعلون کن
مینال ایدل بر سرنوشتت
فکری بحال بخت زبون کن
ناصح تو بگذر از وادی من
افسانه بگذار ترک فسون کن
تا یادگاری از (فیض) ماند
گفتار او را ما یسطرون کن