" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٧٧١: ای که هم دردی و هم درمان من

ای که هم دردی و هم درمان من
وی که هم جانی و هم جانان من
دردم از حد رفت درمانی فرست
ای دوای درد بی درمان من
تا بکی سوزد دلم در آتشت
رحمی آخر بر دل من جان من
آتش عشقت سراپایم گرفت
سوخت خشک و تر ز خان و مان من
روز اول دین و دل دادم ز دست
تا چو آرد بر سرم پایان من
راز خود هر چند پنهان داشتم
فاش کرد این دیده گریان من
یادگار از (فیض) در عالم بماند
قصه عشق من و جانان من