تا چند ز دیدار تو مهجور توان زیست
            تو جان عزیزی ز تو چون دور توان زیست
         
        
            آنکس که نظر بر چو تو منظور بینداخت
            گوید که جدا گشته ز منظور توان زیست
         
        
            دریاب مرا چون رمقی هست کز این بیش
            سودای محال است که مهجور توان زیست
         
        
            بر بوی یکی پرسشت ای عیسی جانها
            عمری چو من آشفته و رنجور توان زیست
         
        
            بر آرزوی آب زلالی ز وصالت
            در آتش هجران تو محرور توان زیست
         
        
            در کوی تو بر بوی تو ای حور پریوش
            فارغ شده از روضه و بی حور توان زیست
         
        
            گر چشم حسین از غم تو اشک ببارد
            ناگشته بسودای تو مشهور توان زیست