ای باد صبحدم گذری کن بکوی دوست
            وز من ببر سلام و تحیت بسوی دوست
         
        
            رخ بر درش نهاده بگو از زبان من
            کاشفته گشت حال دلم همچو موی دوست
         
        
            گر دست حادثات ز پایم در افکند
            باشد هنوز در سر من آرزوی دوست
         
        
            قربان اگر کنند به تیغ جفا مرا
            بدکیشم ار روم ز سر جستجوی دوست
         
        
            دشمن بگفتگوی من افتاده است و من
            آن نیستم که ترک کنم گفتگوی دوست
         
        
            صد بار مردم از غم و بازم حیات داد
            همچون مسیح باد سحرگه ببوی دوست
         
        
            این دولتم بس است که غایب نمیشود
            یکدم ز پیش دیده من نقش روی دوست
         
        
            یارب بود که بار دگر چشم تیره ام
            روشن شود ز پرتو روی نکوی دوست
         
        
            دانی که کحل چشم حسین شکسته چیست
            گردی که باد صبح رساند ز کوی دوست