تا من خیال عارض تو نقش بسته ام
نقش هوا ز لوح دل خویش شسته ام
جستم ز قید هستی و از ننگ عافیت
وز دام آن سلاسل مشگین نجسته ام
چون در کمند عشق تو جانم اسیر شد
از بند علم و وسوسه عقل رسته ام
تا دست محنت تو گریبان جان گرفت
من دست و دل ز دامن هستی گسسته ام
ای مونس شکسته دلان کن عنایتی
از روی مرحمت که بسی دل شکسته ام
تو آفتاب دولت و من تیره روزگار
تو عیسی زمانه و من سینه خسته ام
خاکم بباد دادی و جانم بسوختی
جرمم همین که دل بهوای تو بسته ام
بنمای ماه دولت خود تا بدولتت
آید دو اسبه طالع بخت خجسته ام
شد سالها که در طلب وصل چون حسین
من بر امید وعده فردا نشسته ام