بود شاهی شاه را بد سه پسر
            هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر
         
        
            هر یکی از دیگری استوده تر
            در سخا و در وغا و کر و فر
         
        
            پیش شه شه زادگان استاده جمع
            قرة العینان شه هم چون سه شمع
         
        
            از ره پنهان ز عینین پسر
            می کشید آبی نخیل آن پدر
         
        
            تا ز فرزند آب این چشمه شتاب
            می رود سوی ریاض مام و باب
         
        
            تازه می باشد ریاض والدین
            گشته جاری عینشان زین هر دو عین
         
        
            چون شود چشمه ز بیماری علیل
            خشک گردد برگ و شاخ آن نخیل
         
        
            خشکی نخلش همی گوید پدید
            که ز فرزندان شجر نم می کشید
         
        
            ای بسا کاریز پنهان هم چنین
            متصل با جانتان یا غافلین
         
        
            ای کشیده ز آسمان و از زمین
            مایه ها تا گشته جسم تو سمین
         
        
            عاریه ست این کم همی باید فشارد
            کانچ بگرفتی همی باید گزارد
         
        
            جز نفخت کان ز وهاب آمدست
            روح را باش آن دگرها بیهدست
         
        
            بیهده نسبت به جان می گویمش
            نی بنسبت با صنیع محکمش