بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت
            افغان که گشت بی گه ترسم ز خیربادت
         
        
            گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش
            آتش بود فراقت حقا و زان زیادت
         
        
            عاشق به شب بمردی والله که جان نبردی
            الا خیال خوبت شب می کند عیادت
         
        
            در گوش من بگفتی چیزی ز سر جفتی
            منکر مشو مگو کی دانم که هست یادت
         
        
            راز تو را بخوردم شب را گواه کردم
            شب از سیاه کاری پنهان کند عبادت