دی سحری بر گذری گفت مرا یار
            شیفته و بی خبری چند از این کار
         
        
            چهره من رشک گل و دیده خود را
            کرده پر از خون جگر در طلب خار
         
        
            گفتم کی پیش قدت سرو نهالی
            گفتم کی پیش رخت شمع فلک تار
         
        
            گفتم کی زیر و زبر چرخ و زمینت
            نیست عجب گر بر تو نیست مرا بار
         
        
            گفت منم جان و دلت خیره چه باشی
            دم مزن و باش بر سیمبرم زار
         
        
            گفتم کی از دل و جان برده قراری
            نیست مرا تاب سکون گفت به یک بار
         
        
            قطره دریای منی دم چه زنی بیش
            غرقه شو و جان صدف پر ز گهر دار