به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی
            که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی
         
        
            چه بود حیات بی او هوسی و چارمیخی
            چه بود به پیش او جان دغلی کمین غلامی
         
        
            قدحی دو چون بخوردی خوش و شیرگیر گردی
            به دماغ تو فرستد شه و شیر ما پیامی
         
        
            خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی
            خنک آن سری که در وی می ما نهاد کامی
         
        
            ز سلام پادشاهان به خدا ملول گردد
            چو شنید نیکبختی ز تو سرسری سلامی
         
        
            به میان دلق مستی به قمارخانه جان
            بر خلق نام او بد سوی عرش نیک نامی
         
        
            خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش
            که سپیدباز مایی به چنین گزیده دامی
         
        
            ز شراب خوش بخورش نه شکوفه و نه شورش
            نه به دوستان نیازی نه ز دشمن انتقامی
         
        
            همه خلق در کشاکش تو خراب و مست و دلخوش
            همه را نظاره می کن هله از کنار بامی
         
        
            ز تو یک سؤال دارم بکنم دگر نگویم
            ز چه گشت زر پخته دل و جان ما ز خامی