آیینه جمال ترا آن صفا نماند
            آهی زدیم و آینه ات را جلا نماند
         
        
            روزی که ما ز بند تو آزاد می شدیم
            بودند سد اسیر و یکی مبتلا نماند
         
        
            دیگر من و شکایت آن بی وفا کز او
            هیچم امیدواری مهر و وفا نماند
         
        
            سوی مصاحبان تو هرگز کسی ندید
            کز انفعال چشم تو بر پشت پا نماند
         
        
            وحشی ز آستانه او بار بست و رفت
            از ضعف چون تحمل بار جفا نماند