شب هجرست و مرگ خویش خواهم از خدا امشب
            اجل روزی چو سویم خواهد آمد، گو: بیا امشب
         
        
            چنین دردی که من دارم نخواهم زیست تا فردا
            بیا، بنشین، که جان خواهم سپرد امروز، یا امشب
         
        
            دل و جانی که بود، آواره شد دوش از غم هجران
            دگر، یارب! غم هجران چه میخواهد ز ما امشب؟
         
        
            نه سر شد خاک درگاهت، نه پا فرسود در راهت
            مرا چون شمع باید سوخت از سر تا بپا امشب
         
        
            شب آمد، باز دور افگند از وصلت هلالی را
            دریغا! شد هلال و آفتاب از هم جدا امشب