عکس آن لبهای میگون در شراب افتاده است
            حیرتی دارم که: چون آتش در آب افتاده است؟
         
        
            ظاهرست از حلقهای زلف و ماه عارضت
            در میان سایه هر جا آفتاب افتاده است
         
        
            چون طبیب عاشقانی، گه گه این دل خسته را
            پرسشی میکن، که بیمار و خراب افتاده است
         
        
            بلبل افغان میکند هر لحظه بر شاخی دگر
            جلوه گل دیده و در اضطراب افتاده است
         
        
            چون هلالی را بخاک آستانش دید گفت:
            این گدا را بین، که بس عالی جناب افتاده است