نا دیده میکنی، چو فتد دیده بر منت
            جانم فدای دیدن و نادیده کردنت
         
        
            فردا، که ریزه ریزه شود تن بزیر خاک
            برخیزم و چو ذره درآیم ز روزنت
         
        
            با آنکه رفت روشنی چشمم از غمت
            دارم هنوز دوست تر از چشم روشنت
         
        
            گر میکشی، نمیروم از صید گاه تو
            دست منست و حلقه فتراک توسنت
         
        
            بر دامن تو باده گلگون چکیده است
            یا خون ماست آنکه گرفتست دامنت؟
         
        
            مستی و گردنی چو صراحی کشیده ای
            خوش آنکه دست خویش در آرم بگردنت
         
        
            دیگر ترا چه باک، هلالی، ز دشمنان؟
            کان ماه با تو دوست شد و مرد دشمنت