روزی که بر لب آید جانم در آرزویش
            جان را بدو سپارم، تن را بخاک کویش
         
        
            چون از وصال آن گل دیدم که: نیست رنگی
            آخر بصد ضرورت قانع شدم ببویش
         
        
            خورشید روی او را نسبت بماه کردم
            زین کار نامناسب شرمنده ام ز رویش
         
        
            مسکین دل از ملامت آواره جهان شد
            ای باد، اگر ببینی، از ما سلام گویش
         
        
            دهقان ز جوی تاکم سیراب ساخت، یارب
            از آب زندگانی خالی مباد جویش
         
        
            از جستجوی وصلش منعم مکن، هلالی
            گیرم که هم نیابم، شادم بجستجویش