یار بی رحم و من از درد بجانم، چه کنم؟
            من چنین، یار چنان، آه! ندانم چه کنم؟
         
        
            میروم، گریه کنان، نعره زنان، سینه کنان
            مست و دیوانه و رسوای جهانم، چه کنم؟
         
        
            بی تو امروز بصد حسرت و غم زیسته ام
            آه اگر روز دگر زنده بمانم چه کنم؟
         
        
            بی تحمل نتوان چاره عشق تو، ولی
            من بیچاره تحمل نتوانم چه کنم؟
         
        
            چند گویی که: هلالی، دگر از درد منال
            من ازین درد بفریاد و فغانم چه کنم؟