صبح امید همانست و رخ یار همان
            تار آن طره شبرنگ و شب تار همان
         
        
            نیست چون هیچ تفاوت ز رقیبان با من
            پیش تو یار همان باشد و اغیار همان
         
        
            طی شد افسانه هر عاشق و معشوق، که بود
            قصه ما و تو در کوچه و بازار همان
         
        
            همره غیر چو باشی دلم آزرده مکن
            جان من، بس بود آزار دل زار همان
         
        
            گویم، ای شوخ، بدیوار غم دل پس ازین
            با تو گفتن چو همانست و بدیوار همان
         
        
            دل و دین باخت هلالی بتمنای وفا
            و آن جفا جوی باو بر سر آزار همان