نمیکشیم سر از آستان خانه تو
            کجا رویم؟ سر ما و آستانه تو
         
        
            ترا بهانه چه حاجت برای کشتن من؟
            مکن، مکن، که مرا میکشد بهانه تو
         
        
            ترحمی بکن، ای پادشاه کشور حسن
            که غیر ظلم و ستم نیست در زمانه تو
         
        
            از آن سمند تو برمیجهد گه جولان
            که رقص میکند از ذوق تازیانه تو
         
        
            سفید گشت مرا استخوان و خوشحالم
            بدان امید که روزی شود نشانه تو
         
        
            شب از فسانه بروز آورند و این عجبست
            که روز خود بشب آرم من از فسانه تو
         
        
            هلالی، از غم جانسوز عشق آه مکش
            که سوخت جان من از آه عاشقانه تو