سازم قدم ز دیده و آیم بسوی تو
            تا هر قدم بدیده کشم خاک کوی تو
         
        
            روی تو خوب و خوی تو بد، آه! چون کنم؟
            ای کاش! همچو روی تو می بود خوی تو
         
        
            منما جمال خویش بهر کج نظر، که نیست
            چشم بدان مناسب روی نکوی تو
         
        
            جان و دل آرزوی وصال تو کرده اند
            من نیز کرده با دل و جان آرزوی تو
         
        
            چون من هلاک روی توام، رخ ز من متاب
            بگذار تا: هلاک شوم پیش روی تو
         
        
            ای دل، ز دیده گریه شادی طمع مدار
            کین آب رفته باز نیاید بجوی تو
         
        
            ساقی، مران ز مجلس خویشم، که خو گرفت
            دستم بجام باده و چشمم بروی تو
         
        
            گفتی: کنم هلالی دیوانه را علاج
            ای من غلام سلسله مشک بوی تو
         
        
            از لطف گفته ای که: هلالی غلام ماست
            ای من غلام لطف چنین گفتگوی تو