آخر، ای شوخ، دل از جور تو غمگین تا کی؟
            وین جفاهای تو بر عاشق مسکین تا کی؟
         
        
            گریه تلخ مرا کشت، بگو، بهر خدا
            که: ترا باد گران خنده شیرین تا کی؟
         
        
            بی سبب چشم ترا خشم بمردم تا چند؟
            بی جهت گوشه ابروی ترا چین تا کی؟
         
        
            رفتنت شیوه و دیر آمدنت آیینست
            آمد و رفت باین شیوه و آیین تا کی؟
         
        
            تو سرناز برآورده بشوخی همه روز
            ما ز دردت سر اندوه ببالین تا کی؟
         
        
            گاه از دوست غمی، گاه ز دشمن المی
            غم آن چند کشیم و الم این تا کی؟
         
        
            خشم و کین تو دل و جان هلالی را سوخت
            آه! تا چند بود خشم تو و کین تا کی؟