سخن آرای این حدیث کهن
این چنین می کند بیان سخن
که: ازین پیش بود درویشی
راست کیشی، محبت اندیشی
از همه قید عالم آزاده
لیک در قید عشق افتاده
الم روزگار دیده بسی
محنت عاشقی کشیده بسی
تنش از عشق جسم بی جان بود
رگ برو همچو عشق پیچان بود
بود در کوه گشته و هامون
کار فرهاد کرده و مجنون
بسکه می داشت میل عشق مدام
عشق می گفت در محل سلام
از قضا چند روزی آن درویش
بر خلاف طریق و عادت خویش
از سر کوی عشق دور افتاد
در سراپرده سرور افتاد
نی بدل داغ اشتیاقی داشت
نی بجان آتش فراقی داشت
دلش آزاده از جفای حبیب
جانش آسوده از بلای رقیب
شکر می گفت، زانکه روزی چند
بود در کنج عافیت خرسند
گر چه می خواست ترک محنت عشق
بود در خاطرش محبت عشق
عاشقی گر چه محنت انگیزست
محنت او محبت انگیزست
خواست، القصه، عاشق صادق
که: دگر بار، اگر شود عاشق
عاشق سرو قامتی باشد
که بقامت قیامتی باشد
با وجود جمال صورت خوب
باشد او را کمال سیرت خوب
از کمال کرم وفاداری
نه ز عین ستم جفاگاری
بهوای چنین دلارامی
می زد از شوق هر طرف گامی
سوی باغی گذر فتاد او را
که نشان از بهشت داد او را
چهره باغ و طره سنبل
این یکی حلقه حلقه و آن گل گل
طرفه تر آنکه روی گل گل او
ظاهر از حلقهای سنبل او
لاله را از پیاله اش داغی
گو: چه حالیست در چنین باغی؟
سبزه در وی چو خضر جا کرده
علم سبز در هوا کرده
بهر دفع خمار نرگس مست
نصف نارنج داشت در کف دست
گل بخوش بویی نسیم صبا
پیرهن کرده از نشاط قبا
دو لب خویش از فرح خندان
شکل دندانه بر لبش دندان
منظری داشت همچو خلد برین
برتر از آسمان بروی زمین
بام افلاک پیش منظر او
بود چون سایه پست در بر او
ماه و خورشید فرش آن در بود
خشتی از سیم و خشتی از زر بود
زیر دیوارش، از برای نشاط
بود گسترده صد هزار بساط
طوف آن باغ چون میسر شد
میل درویش سوی منظر شد
ناگهان دید مکتبی چو بهشت
در و دیوار آن عبیر سرشت
وه! چه مکتب؟ که رشک بستانها
بوستانی درو گلستانها
اهل مکتب همه بحسن و جمال
سالشان کم، جمالشان بکمال
یکی ابروی کج عیان کرده
سر «نون و القلم » بیان کرده
یکی از شکل قد و زلف و دهان
از «الف، لام و میم » داده نشان
همچو «والشمس » آن یکی روی
همچو «واللیل » آن یکی را موی
هر که در مکتبی چنین شد خاص
خواند «الحمد» از سر اخلاص
بود سر خیل آن همه ماهی
ملک اقلیم حسن را شاهی
طرفه شهزاده ای ای بحسن ادب
طرفه تر آنکه «شاه » داشت لقب
سرو قدی، که چون قدم میزد
هر قدم عالمی بهم میزد
شوخ چشمی، که چون نگه میکرد
خانه مردمان تبه میکرد
پیش آن چشم خوابناک سیاه
سرمه بی قدر، همچو خاک سیاه
بودش از زهر چشم مژگانها
همچو زهر آب داده پیکانها
سنبلی بر سمن کشیده چو جیم
کاکلی برقفا فگنده چو میم
چون نمک ریخته تکلم او
شکر آمیخته تبسم او
شکل ابروی آن خجسته تذور
دو پر زاغ بود بر سر سرو
چشمه آب زندگی لب او
موج آن آب سیم غبغب او
از دهانش نشانه هیچ نبود
جز سخن در میانه هیچ نبود
آن دهان هیچ و آن میان هم هیچ
جز خیالی نبود و آن هم هیچ
گر میانش خیال خواهد بود
آن خیال محال خواهد بود
مشکلی هر که پیشش آوردی
او روان حل مشکلش کردی
بود وقت سخن فسون سازی
خرده دانی و نکته پردازی
بسکه درویش گشت مایل او
ماند در حسرت شمایل او
هر دمش می فزود حیرانی
حیرتی، آن چنان که میدانی
شاه گفتش: چنین خموش مباش
لب بجنبان، تمام گوش مباش
گر ترا هست مشکلی در دل
بکن از من سؤال آن مشکل
چیست؟ گفت آن یگانه آفاق
آنکه هم جفت باشد و هم طاق؟
گفت: آن ابروان پر خم ماست
کج تصور مکن، که گفتم راست
گر چه جفت اند آن دو بی کم و بیش
لیک طاقند در نکویی خویش
گفت: آری، جواب آن اینست
شاه را صد هزار تحسینست
شاه گفتا که: در کدام کتاب
خوانده ای این چنین سؤال و جواب؟
گفت: هرگز نخوانده ام سبقی
پیش کس نگذرانده ام ورقی
بهره ای از سواد نیست مرا
غیر خواندن مراد نیست مرا
خانه چشمم از سواد تهیست
بی سوادیش عین روسیهیست
تا نخوانی بدل سروری نیست
دیده را بی سواد نوری نیست
چونکه شه را شد اعتقاد برو
الف و با نوشت و داد برو
میل درویش زان یکی صد شد
گفت: این بار کار من بد شد
دست بر سر نهاد و زار گریست
که: درین عاشقی نخواهم زیست
چون بهم حسن و خلق یار شود
عشق عاشق یکی هزار شود
خوبرویی که هست عاشق دوست
در جهان هر که هست عاشق اوست
گر چه درویش ذوفنونی بود
در ره عشق رهنمونی بود
لوح تعلیم در کنار نهاد
سر تعظیم پیش یار نهاد
ای بسا خرده بین که آخر کار
سوی مکتب رود چو اول بار
این بود عشق ذوفنون را ورد
که کند اوستاد را شاگرد
عشق چون درس خود کند بنیاد
بشکند تخته بر سر استاد
در سبق آشکار می نگریست
لیک پنهان بیار می نگریست