یار هر گه درو نظر میکرد
او نظر جانب دگر میکرد
گر چه عاشق بود خراب نظر
لیک او را کجاست تاب نظر؟
هر گه آن نوش خند شکر لب
جانب خانه رفتی از مکتب
حال درویش ز آن برآشفتی
گریه آغاز کردی و گفتی:
بی تو در مکتبم پریشان حال
همچو دیوانه در کف اطفال
زندگی موجب ملال منست
عرش و کرسی گواه حال منست
هست، دور از تو، دفتر و خامه
آن سیه کار و این سیه نامه
قامتت را الف هوا خواهست
ها ز شوقت دو چشم بر راهست
صاد چشم امید ببریده
همچو کاغذ سفید گردیده
دور از آن چشم نیست نقطه صاد
که برون آمدست نقطه ضاد
دال بی طره تو بد حالست
اینکه خم شد قدش، بر آن دالست
سین ز هجران آن لب خندان
لب حسرت گرفته بر دندان
همچو شینست بی تو سرکش کاف
که کند سینه را شکاف شکاف
جانب قاف گر شوم نگران
آیدم همچو کوه قاف گران
لام بی سنبل تو قلابیست
کز غم او دل مرا تابیست
بی جمال تو بر تن محزون
نعل و داغیست نون و نقطه نون
غیر ازین گونه حرف کم میگفت
حرف میدید و حرف غم میگفت
وقت خواندن ز هیبت استاد
چون ز طفلان برآمدی فریاد
او هم آواز و هم زبان می شد
پس بتقریب در فغان میشد
هر گه از شوق گریه میکردی
صد هزاران بهانه آوردی
که: غریبم درین دیار بسی
در غریبی چو من مباد کسی
یاد یار و دیار خود کردم
گریه بر روزگار خود کردم
چون خبر یافتی که آمد شاه
زود فارغ شدی ز گریه و آه
که: دگر آه و ناله بی ادبیست
آه! ازین گریه، این چه بوالعجبیست؟
گفتی از هر طرف حکایتها
کردی از هر کسی روایتها
بود از آن نکته های خاطر خواه
غرض او قبول حضرت شاه
شاه را ساختی بخود مشغول
خویش را نیز پیش او مقبول
آری، اینست کار عاشق زار
تا کند جا همیشه در دل یار
شب چو آمد ز خدمت استاد
شاه و طفلان همه شدند آزاد
او گرفتار ماند در مکتب
با درونی سیه تر از دل شب