چند روزی که شاهزاده عصر
آمد و جا گرفت بر لب قصر
آن گدا رو بقصر شه می کرد
بر در و بام او نگه می کرد
بهوای شه و نظاره بام
ماند سر در هوا سحر تا شام
جز بسوی هوا نمی نگریست
هیچ بر پشت پا نمی نگریست
در هوا بسکه بود واله و مست
خلق گفتندش آفتاب پرست
تا بجایی رسید گفت و شنفت
که رقیب آن شنید و با وی گفت:
این گدا از خدای نومیدست
قبله او جمال خورشیدست
کافرست و ز اهل ایمان نیست
کفر می ورزد و مسلمان نیست
خورد درویش بی گنه سوگند
بخدایی که هست بی مانند
اوست خورشید و عشق لایق اوست
همه ذرات کون عاشق اوست
پیش خورشید او حجابی نیست
غیر او هیچ آفتابی نیست
شد معین میان دشمن و دوست
که بعالم خداپرست خود اوست
باز خود را بکوی شاه افگند
وز کف خصم در پناه افگند
لیک طفلان کوچه و بازار
باز جستندش از پی آزار
هر طرف میشدند سنگ بدست
که: کجا رفت آفتاب پرست؟
هر که کردی بآن طرف آهنگ
تا زند بر گدای مسکین سنگ
سنگ ازان آستان شه کندی
بردی و خود بسویش افگندی
گفت: از سنگ بینم آزاری
سنگ آن آستان بود یاری
بسکه طفلان زدند سنگ برو
عرصه شهر گشت تنگ برو
بضرورت ز شهر بیرون جست
کنج ویرانه ای گرفت و نشست
چون بویرانه ساخت مسکن خویش
پیرهن چاک کرد بر تن خویش
که: من مرده پیرهن چه کنم؟
مرده گر نیستم، کفن چه کنم؟
هر زمان خاک ریخت بر سر و تن
کین چه عمرست؟ خاک بر سر من
یکسر مو نکاست ناخن خویش
خواست ناخن زند بسینه ریش
موی ژولیده را گذاشت بسر
بلکه مویی ز سر نداشت خبر
با خود از بیخودی سخن میکرد
گله از بخت خویشتن میکرد
که: رساندی سرم بچرخ برین
بازم از آسمان زدی بزمین
گر بمن لحظه ای وفا کردی
هم در آن لحظه صد جفا کردی
حد جور و جفا همین باشد
بارک الله! وفا همین باشد