چند روزی که شاه بنده نواز
سوی درویش جلوه کرد بناز
مردمان پی بحال او بردند
ره بفکر و خیال او بردند
عیب جویان بعیب رو کردند
وز سر طعنه گفتگو کردند
که: چرا شاه با گدا یارست؟
پادشه را خود از گدا عارست
مسند شاه و بوریای گدا؟
الله! الله! کجاست تا بکجا؟
از گدا عشق شاه لایق نیست
بلکه او مدعیست، عاشق نیست
پاکبازان دعای شه گفتند
در معنی درین سخن سفتند:
که بدینسان شه پسندیده
کس ندیدست و بلکه نشنیده
شاه گر با گدا چنین بازد
همه کس را گدای خود سازد
زین سخن ها رقیب واقف شد
طبع ناساز او مخالف شد
از غضب خون او بجوش آمد
چون خم باده در خروش آمد
گفت: اگر خون این گدا ریزم
بهر خود فتنه ای برانگیزم
شاه ازین قصه گر خبر یابد
رخ ز من تا بحشر می تابد
گر بگویم باو، گران آید
ور نگویم دلم بجان آید
پس همان به که حیله ای بکنم
شاه را از گدا جدا فگنم