" rel="stylesheet"/> "> ">

بزم آرایی لشکر بشکار

چون ز بهر نشاط نوروزی
شد چمن پر بساط فیروزی
غنچه و گل بعیش کوشیدند
جامه سرخ و سبز پوشیدند
دهن تنگ غنچه خندان شد
ژاله در وی فتاد و دندان شد
نرگس تر بروی لاله فتاد
چشم مخمور بر پیاله فتاد
برگ سوسن که سبز رنگ نمود
خنجری در میان زنگ نمود
لاله آتش چو در تنور افروخت
قرصها در ته تنور بسوخت
فاخته بال و پر ز هم بگشاد
شانه شد بهر طره شمشاد
از می شوق مست شد بلبل
چشم خود سرخ کرد بر رخ گل
سبزه از بس که رشته با هم بافت
چون اسطرلاب سبز بر هم تافت
در چنین وقت و ساعتی فرخ
آن سهی سرو قامت گل رخ
چون بعزم شکار بیرون رفت
لشکر بی شمار بیرون رفت
بود نزدیک شهر صحرایی
دور دوری، گشاده پهنایی
خاک او سر بسر عبیر آمیز
باد او دم بدم نشاط انگیز
سنبل و سوسنش همه خوشرنگ
لاله اش آبدار و آتش رنگ
صورت وحش و طیر او زیبا
همه دلکش چونقش بر دیبا
سبز مرغان او ز سبزی پر
مرغزاری تمام سبزه تر
سبزه اش خط عنبرین مویان
لاله اش عارض نکو رویان
شاه چون خیمه زد در آن صحرا
گفت کز هر طرف کنند ندا
وحشیان را تمام گرد کنند
کار اهل شکار ورد کنند
خلق بر گرد صید صف بستند
رخنه ها را ز هر طرف بستند
چابکان تیغ را علم کردند
صید را دست و پا قلم کردند
سر و شاخ گوزن بشکستند
گردن کرگدن فرو بستند
شد نشان خدنگ داغ پلنگ
داغها را فتیله گشت خدنگ
از برای گریختن نخجیر
پر برآورد، لیک از پر تیر
شیر هر دم ز خشم و کینه خویش
پنجه میزد ولی بسینه ریش
گور از بسکه دید فتنه و شور
دهنش باز ماند چون لب گور
آهو از گریه چشم پر نم داشت
بر سر گور مرده ماتم داشت
خواب خرگوش از سر او جست
چشم خود را دگر بخواب نبست
روبه از هول جان در آن آشوب
ساخت دم در ره سگان جاروب
در هوا هر پرنده ای که پرید
ترکی از ناوکش بسیخ کشید
هر غزالی که از زمین برجست
چابکی در کمند پایش بست