آن غزالی که گفته شد زین پیش
که باو انس داشت آن درویش
در همان صیدگاه حاضر بود
سوی او چشم شاه ناظر بود
آرزو کرد تا ببند افتد
بی مددگار در کمند افتد
در شکارش کسی مدد نکند
صید او را بنام خود نکند
چون پی آن غزال مرکب تاخت
خویشتن را ز صف برون انداخت
شه بدنبال و آن غزال از پیش
هر دو رفتند تا بر درویش
صید پیشش نهاد روی نیاز
یعنی از چنگ او خلاصم ساز
شاه آن حال را تماشا کرد
اعتقاد عظیم پیدا کرد
رفت نزدیک او ز پا بنشست
شاه در خدمت گدا بنشست
بسکه شه چهره بر فروخته بود
آن گدا ز آفتاب سوخته بود.
شاه ازو، او ز شاه غافل بود
پرده ای در میانه حایل بود
هر یکی تیز دید با دگری
در تفکر که اوست یا دگری؟
شه بدو گفت: این صفت که تراست
این چنین نور معرفت که تراست
هر چه گویی صواب خواهد بود
دعوتت مستجاب خواهد بود
گر بهمت دعا کنی چه شود؟
حاجتم را روا کنی چه شود؟
طبع درویش ازین سخن آشفت
آه سردی کشید و باوی گفت:
گر دعا مستجاب داشتمی
کی غم بی حساب داشتمی
شاه را سوی من گذر بودی
با من آن ماه را نظر بودی
شاه ازو چون شنید این سخنان
جست از جای خویش ذوق کنان
گفتش: ای بی خبر، چه میگویی؟
اینک آن شه منم، که می جویی
بر سریری و شاه می طلبی؟
بر سپهری و ماه می طلبی؟
جان درویش در خروش آمد
رفت از هوش و چون بهوش آمد
گفت: هرگز نمیکنم باور
که شود بختم این چنین یاور
لوحش الله! ازین وفاداری
این بخوابست، یا ببیداری؟
گر ببیداری آمدی بنظر
خواب بر من حرام باد دگر
ور بخوابم نموده ای دیدار
نشوم کاش! تا ابد بیدار
گر بروزست این چه خوش روزیست!
ور شبست این، شب دل افروزیست!
بلکه اندیشه و خیالست این
تو کجا؟ من کجا؟ محالست این
گر چه میخواست شاه بنده نواز
که کشد مدت وصال دراز
لیک از بیم آن که: خیل و سپاه
ناگه آنجا رسند در پی شاه
واقف از حال آن دو یار شوند
فتنه روز و روزگار شوند
زود برجست و رو بمنزل کرد
چشم درویش خاک ره گل کرد
ماند مسکین بدیده نمناک
با دل ریش و سینه غمناک
شاد گشتی که دست داد وصال
باز غمگین شدی که یافت زوال
بخت بد بین که: عاشق درویش
بعد یک نوش میخورد صد نیش
بر دلش هیچ راحتی نرسد
کز پی آن جراحتی نرسد