بار دیگر که خسرو انجم
سرطان را گرفت در قلزم
بس هوای تموز گرمی کرد
آهن و سنگ رو بنرمی کرد
رگ و پی از تف سموم گداخت
مغز در استخوان چو موم گداخت
آب دریا فتاد از کم و کاست
تا بحدی که گرد ازو برخاست
آب گردید آهن از گرمی
سنگ شد همچو موم از نرمی
بط که در آب داشت مسکن خویش
بود بریان میان روغن خویش
هر که می راند توسن سرکش
توسنش نعل داشت در آتش
قیمت یخ چو نقره گشت گران
قحط شد همچو وصل سیم بران
شب ز گرمی مه جهان افروز
گشت چون آفتاب عالم سوز
آن کواکب نبود شب بفلک
که عرق ریختند خیل ملک
شد عرق ریز روی ماه و شان
قرص خورشید شد ستاره فشان
در چنین روزها مگر یک روز
از تف آفتاب عالم سوز
چهره آتشین چو شاه افروخت
آتشی گشت و عالمی را سوخت
شمع رخساره را چو روشن ساخت
دیگران سوختند و او بگداخت
زرد شد آفتاب طلعت شاه
رنگ شمعی گرفت مشعل ماه
پدر همچو بدر آن مه نو
خسروی بود نام او خسرو
بد فلک حشمت و ستاره حشم
آسمان چتر و آفتاب علم
لشکرش را شماره پیدا نه
کشورش را کناره پیدانه
عالم از کوس او پر آوازه
صیت عدلش برون ز اندازه
چون پدر دید ضعف حال پسر
از دلش بر دوید دود بسر
هر غباری که بر دل پسرست
کوه اندوه بر دل پدرست
پدران را پسر بود محبوب
همچو یوسف بدیده یعقوب
دلفریبست عارض پسران
خاصه در پیش دیده پدران
خسرو از بهر چاره کارش
ناتوان شد چو چشم بیمارش
هر حکیمی که در دیارش بود
همه را خواند و کرد گفت و شنود:
کین جگر گوشه بجان پیوند
بعلاج شماست حاجت مند
حکما گوهر بیان سفتند
پیش خسرو بصد زبان گفتند:
کین سخن قول هوشمندانست
که درین فصل شهر زندانست
در چنین وقت بهترین جایی
نیست جز در کنار دریایی
لب دریاست چون لب دلبر
از برون سبزه وز درون گوهر
دایم آنجا هوای معتدلست
آن هوا فیض بخش جان و دلست
خشکی این هوا ضرر دارد
لب دریا هوای تر دارد
خسرو اسباب ره مهیا کرد
شاه از آن جا هوای دریا کرد
آن نه دریا، که بود صد قلزم
صد چو توفان نوح در وی گم
چرخ گویی در اضطراب شده
در زمین رفته است و آب شده
موج او سر بر آسمان میسود
یعنی از ماه تا بماهی بود
عالمی را بآب کرده خراب
آری اینست کار عالم آب
گوهرش از حساب افزون بود
همچو ریگ از شمار بیرون بود
گر چه غواص پا ز سر کردی
هیچ زو سر برون نیاوردی
از خوشی کف زنان که: دارد در
کف او خالی و کنارش پر
شاه با آن رخ جهان آرا
کرد منزل کناره دریا
آن هوا برد ضعف حالش را
داد زیب دگر جمالش را
گل رویش نمود زیبایی
سرو قدش فزود رعنایی
بوالعجب قد و قامتی برخاست
وه! چه گفتم؟ قیامتی برخاست
کمر از روی چابکی بربست
سرو قدش بنازکی برجست
سستی او بدل بچستی شد
همه اسباب تن درستی شد
هیچ دولت چو تن درستی نیست
هیچ محنت چو ضعف و سستی نیست
مبتلای مرض مباد کسی
خاصه خوبان، که ناز کند بسی
هر کسی عمر خواهد و بیمار
هر دم از عمر خود شود بیزار
غم بخوبان سرو قد مرساد
قوم نیک اند، چشم بد مرساد
ناز این قوم نازنین باشد
غایت نازکی همین باشد
دل پریشان جمع ایشان باد
ور نه، یک بارگی پریشان باد