" rel="stylesheet"/> "> ">

آمدن شهزاده بشهر و کیفیت استقبال او

شاه تا نامه پدر برخواند
نیت شهر کرد و مرکب راند
جانب شهر عزم جولان کرد
یوسف از مصر میل کنعان کرد
سوی آن شاه کشور اقبال
خلق رفتند بهر استقبال
نازنینان بناز کوشیدند
جامه سرخ و سبز پوشیدند
آن یکی رفته در قبای سفید
همچو شاخ شکوفه زار امید
و آن دگر جامه سبز کرده ببر
همچو گل در میان سبزه تر
آن یکی زرد گشته خلعت او
پرتو افگنده ماه طلعت او
و آن دگر کرده جامه عنبر فام
رفته چون آفتاب جانب شام
آن یکی در لباس گلناری
تازه گل دسته ایست پنداری
و آن دگر جامه لاله گون کرده
سر ز جیب فلک برون کرده
همه در انتظار مقدم شاه
همه را چشم انتظار براه
ناگهان چتر شاه پیدا شد
چرخ گردون و ماه پیدا شد
همه رفتند پیش وصف بستند
دست بر سینه هر طرف بستند
آن چنان حالتی پدید آمد
که تو پنداشتی که عید آمد
شاه چون شمع بزم خسرو شد
ماه اقبال خسروی نو شد
منظر قدرش از فلک بگذشت
طایر قصرش از ملک بگذشت
خرم آن ساعتی، خوش آن روزی
که فتد دیده بر دل افروزی
سر و تن خاک پای او گردد
دل و جان هم فدای او گردد
این تجمل بهر کسی نرسد
دامن گل بهر خسی نرسد
می راحت بجام هر کس نیست
جام عشرت بکام هر کس نیست
کردگارا، بحق دیدارت
بدل عارفان بیدارت
که مرا هم بدین شرف برسان
سرونازی بدین طرف برسان