مژدگانی که جنون را بسرم کاری هست
درد را با دل سودازده بازاری هست
قفل الماس بیارید که زخم دل ما
سربسر گشته دهن برسر گفتاری هست
این قدر سنگ دلی نیست گمانم یکسو
مگراز راه تو درپای اجل خاری هست
ای مسیحا اثری با نفست نیست ملاف
امتحانی بکن اینک دل بیماری هست
محرم خلوت عاشق نه چراغست نه شمع
آفتاب ار نرسد سایه دیواری هست
لن ترانی نشود گرادب آموز کلیم
ماچه دانیم که حرمانی و دیداری هست
دلم آن کافر عامیست که درگوشه دیر
پیر گردید و ندانست که زناری هست
غمزه چون تیغ زند لب نگشایی عرفی
که بتحسین تو کیفیت زنهاری هست