دلم بزخم تو جان داد و بی تپیدن نیست
که کشته تو نصیبش زآرمیدن نیست
گذشت و سوختم از انتظار و باز ندید
درین دیار مگر رسم باز دیدن نیست
زجور تانبرم نارمش گمان هرگز
ستیزه کار مرا ذوق لب گزیدن نیست
زباغ وصل چه حاصل شود همان گیرم
که میوه برسر شاخست و دست چیدن نیست
زتربتم بگذر، ای مسیح دم زنهار
کزین زیاده مرا تاب آرمیدن نیست
دلم کباب شد ازغصه غمت عرفی
مگومگو که مرا طاقت شنیدن نیست