شبم بخفتن و روزم بژاژ خایی رفت
غرض که مدت عمرم به بینوایی رفت
ز ناز راندی و دانم ولی نیایم باز
که این معامله با طبع روشنایی رفت
هزار رخنه بدام و مرا ز ساده دلی
تمام عمر باندیشه رهایی رفت
بیافت عشق در شبچراغ در ظلمات
اگر چه عقل بدنبال روشنایی رفت
مقربان همه بیگانه اند بر در دوست
غرور بود که نامش بآشنایی رفت
ز شیخ صومعه جستم نشان عرفی گفت
بآستان برهمن بچهره سایی رفت