" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٥٤: من ندانم که درین شهرستمگاری هست

من ندانم که درین شهرستمگاری هست
همه دانند که مارا بتو بازاری هست
حد من نیست که گردم ارنی گونی ولی
دوست داند که مرا قوت گفتاری هست
گو ادب چشم مرا بازمپوش از رخ دوست
این نگاهیست که شایسته دیداری هست
نه باندازه بازوست کمندم ،هیهات
ورنه با گوشه بامیم سروکاری هست
ساکن کعبه کجا دولت دیدار کجا
اینقدر هست که درسایه دیواری هست
مردم کارگه عشق و هنر میدانند
بیستون گر بشکافند دگر کاری هست
دل عرفی نه یکی قطره دل ، فولادست
ازستم سیر مشو گردگرآزاری هست