جنگ آتش آشتی مدار آتشست
خوش سروکاری ازآن بدخو مرا با آتشست
آب حیوان میکنم درجام و آتش میخورم
باده با شاهد می نابست وتنها آتشست
باده خواهی باش تا از خم برون آرم که من
آنچه درجام وسبو دارم مهیا آتشست
باکه گویم سر این معنی که نور روی دوست
با دماغ من گل وبا چشم موسی آتشست
هم سمندرباش وهم ماهی که در جیحون عشق
روی دریا سلسبیل وقعر دریا آتشست
دوست را محکوم کس دیدن بود جانکاه تر
ورنه درجان زلیخا شرم سودا آتشست
حسن جنسی نیست کانرا سیم وزر باشد بها
خانمان کاروانی را زلیخا آتشست
عرفی از اندیشه بیهوده مارا چاره نیست
سرنوشت ما بهشت جاودان یا آتشست