گر دل عنان فرصت از آغاز میگرفت
کام ابد ز طالع ناساز میگرفت
گر سایه همای سعادت نمیگذاشت
کبک دری ز چنگل شهباز میگرفت
گر در کمین وسوسه هشیار می نشست
جاسوس طبع خانه برانداز میگرفت
پیمانه غرور لبالب نمیکشید
گر ساغری ز مردم غماز میگرفت
گر میگذاشت غمزه ساقی بدست صبر
از دست او پیاله بصد ناز میگرفت
گر در فریبگاه سلامت نمی غنود
صد دزد خانگی بدر راز میگرفت
یک جام باده بی تبم اکنون نمی دهد
مستی که زهر چشم زمن باز میگرفت
عرفی ز پا فتاد و همین بود درجهان
مرغی که کام خویش زپرواز میگرفت