گودل از من جمع دارد آنکه بامن دشمنست
هرکه خود رادوست میدارد بدشمن دشمنست
درحصار عافیت بیذوق را آرام نیست
آنکه ذوق فتنه دریابد بمأمن دشمنست
گوش معزولست درخلوتگه ارباب راز
دود شمع خلوت ایشان بروزن دشمنست
بسکه دیدم جوردشمن دشمنم باجور دوست
آنکه درآتش بود با نارایمن دشمنست
بسکه درکامم اثر کردست ذوق اتفاق
باورم ناید که زاهد با برهمن دشمنست
دوستی با دشمنم نی بهر مهرانگیزیست
دوستی را دوست دارم ورنه دشمن دشمنست
بس که لذت می برم از چاشنیهای غمش
همچو جانش دوست دارم گرچه بامن دشمنست
در پذیرم صد غم ونگشایم از ناموس لب
دل بماتم دوست امالب بشیون دشمنست
درد عشقست این طبیبا ، در، دوازحمت مکش
هرکه این خارش خلد درپا ، بسوزن دشمنست
در نگیرد صحبت عرفی بشیخ صومعه
کو بزیرک دشمن وعرفی بکودن دشمنست