ای سینه حبس این نفس نیلگون بسست
شد مست دود خرمن آتش کنون بسست
گو صلح کن زمانه وگو یار شو فلک
با اهل دل عداوت بخت زبون بسست
نبض دلم گرفتی ورنگ رخت شکست
دانم من ای مسیح که خونم فسون بسست
ریزم دعای راحت وچینم نثار درد
فیض دعای من اثر واژگون بسست
بسیار خون مخور که در انصاف اهل ذوق
کونین راحلاوت یک مشت خون بسست
عرفی بریز می بلب العطش زنان
ما را گلوی تشنه وجام نگون بسست