" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٧٣: بگرفتم از تو جامی سرم این خمار دارد

بگرفتم از تو جامی سرم این خمار دارد
بره تو دیر مردم دلم این غبار دارد
ببهانه ترحم نکشی مرا وگر نه
سر خون گرفته من ببدن چکار دارد
دل خون گرفته من که شمارد ازصبوران
که هزار زخم دندان جگرش فکار دارد
سخنم از آن نباشد بر اهل عیش روشن
که چو باد کوچه غم نفسم غبار دارد
زمتاع شیوه حسنت بود آن گران تحمل
که ز عشوه چشم بندد ز کرشمه عار دارد
ز شهید غمزه او دهد این فسانه عرفی
که هزار شمع حسرت سر مزار دارد