مرا چو در شب هجر اضطراب بگدازد
قرار در دل ودر دیده خواب بگدازد
کجاست خلوت وصلی وصحبت گرمی
که در میانه ز غیرت حجاب بگدازد
برای شربت بیمار عشق او رضوان
که بیگناه ز ننگ ثواب بگدازد
دمی که شمع من آید ز انجمن بیرون
ز نور شغله او آفتاب بگدازد
ز اضطراب هلاکی نظاره کن عرفی
که حیرت رخ او اضطراب بگذارد