گر دری کام دل از بخت زبون بگشاید
گره از رشته ما سحر وفسون بگشاید
آنکه میگفت منم کار فروبسته گشای
اینک آورده ام این عقده کنون بگشاید
چشم بر ناوک آنم که بر آهوی حرم
بکمان آید وبر صید زبون بگشاید
سینه بر تیغ مزن یک نگه از دوست طلب
که زهر موی توصد چشمه خون بگشاید
جای آنست اگر صبر کنم با این درد
که بطعنم لب ارباب سکون بگشاید
نوحه در سینه نمیگنجد ولبها بسته
لب این طایفه از زمزمه چون بگشاید
آشکارا اگرم تیغ زند عفت عشق
از برون زخم به بندد ز درون بگشاید
بنمایم بتو دلهای ملایک دوبند
اگر از سلسله غالیه گون بگشاید
عرفی آمد دگرای همنفسان کز غم ودرد
بر دل ما در آشوب وجنون بگشاید