لب حرف شفا گفت ودل سوخته تب کرد
این حرف ، دل آشوب مرا دشمن لب کرد
بلهانه بافات قدر ساخته بودم
این عقل فضول آمد وتحقیق سبب کرد
غمناک نشین ومروار راه که ایام
تاراجگر عمر ترا عیش لقب کرد
با دختر رز عیب نه عقد حرام است
ادراک مرا حیرت این نکته عزب کرد
صوفی بکرامات دگر فتنه شد امروز
این طرح فسادیست که در پرده شب کرد
هر مسئله کز علم وادب طرح نمودیم
منعم بجوابم سخن از اصل ونسب کرد
کو کوزدن فاخته سرو در آغوش
در جامه معشوق مرا گرم طلب کرد
در وصل تو دایم دل عرفی المی داشت
آخر بکنایت گله از شرم وادب کرد