گر بخواب اجلم دیده جان گرم نشد
حال دل چیست که امشب بفغان گرم نشد
ناوکی زد بدلم لیک چنان ز آتش دل
تیز بگذشت که پیکانش از آن گرم نشد
عرض کردند بما روز ازل بود ونبود
جز بدل دیده ما درد وجهان گرم نشد
آه ازین شوق که افسانه از آتش شرم
آمد از دل بزبانم که زبان گرم نشد
وه چه گرمیست درین انجمن امشب که ز شرم
شمع وپروانه بهم صحبتشان گرم نشد
منم آن تشنه لب عشق که صد دوزخ درد
گشت خالی ومرا کام زبان گرم نشد
گرم خونریزی عرفی وبفغان گشت ولی
سببی داشت نهانی بهمان گرم نشد