چه فتنه در دل آن عشوه ساز میگذرد
که ناشکفته بر اهل نیاز میگذرد
درین غمم که مبادا بگردمش بضمیر
چو حرف اهل دل از امتیاز میگذرد
بشهر عشق بنازم که ساکنانش را
تمام عمر بعجز ونیاز میگذرد
برای جان در دل بست غیرتم گویا
که در حریم دل آن دلنواز میگذرد
سزد ز غیرت اگر مانعم شوی ز آن راز
که در میان من وبی نیاز میگذرد
بدل گذشتی وبا آنکه عمرها بگذشت
هنوز دل زبر جان بناز میگذرد
عنان دین ودل آنجا زکف شود عرفی
که آن کرشمه بدین ترکتاز میگذرد