" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٣٤: هوشم بنگاهی برد جانانه چنین باید

هوشم بنگاهی برد جانانه چنین باید
یکجرعه خرابم کرد پیمانه چنین باید
تا کرد بنا عشقت افسانه هجرانرا
در خواب عدم رفتم افسانه چنین باید
از بس که غبار غم از سینه نشد رفته
تا زانوی دل گردست این خانه چنین باید
بیگانه زید وزمن رخساره کند پنهان
رنجش نتوان کردن بیگانه چنین باید
نادیده جمال او مهرش ز دلم سرزد
ناکاشته میروید این دانه چنین باید
می بینم ومیجویم می چینم ومیریزم
میگیریم ومیخندم دیوانه چنین باید
از خال وخط وزلفش هندو بچه ها دیدم
پاها زده بر مصحف بتخانه چنین باید
در خون جگر عرفی میغلطد و میسوزد
درآتش خود رقصد پروانه چنین باید