فغان کز سینه دایم آه بی تأثیر میزاید
صباح عیدم از دل ناله شبگیر میزاید
جهان عشق را نازم که سلطان وگدای او
بسی دلشاد میمیرد بسی دلگیر میزاید
طلب کن دایه کش زهر بیرون آید از پستان
که طفلان هوس را تشنگی از شیر میزاید
مصیبت بین که مردم غافل وفارغ دران وادی
که مجنون بلکه لیلی بسته زنجیر میزاید
بدلق برد وتسپح بلور از ره مرو عرفی
که از تقوای زاهد شیوه تزویر میزاید