تا چند بزنجیر خرد بند توان بود
بی مستی وآشوب جنون چند توان بود
جامی بکشم تا بکی از اهل خرابات
شرمنده ز نشکستن سوگند توان بود
بی رنگی و دیوانگئی پیش بگیریم
تا چند خود آرا وخردمند توان بود
وز ننگ فرو رفتم ازین راحت وآرام
دردی وبلایی نه ، چنین چند توان بود
یعقوب بده دل بجگر گوشه مردم
تا چند اسیر غم فرزند توان بود
گر مغبچه اینست ز تقصیر عبادت
بیم است که مردود خداوند توان بود
گر مژده الماس پیاپی برسانند
صد سال بیک زخم تو خرسند توان بود
عرفی بچش این زهر ، تهی گر نکنی جام
تا کی چو مگس بر اثر قند توان بود