" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣١٢: دل ما را بفسون جادوی بابل نبرد

دل ما را بفسون جادوی بابل نبرد
هر که از بهر وفا جان ندهد دل نبرد
گر کشی رنگ وفا میشکند ورنه بحشر
دست ما آب رخ دامن قاتل نبرد
بیخودی راه نماید بتو مجنون ترا
هر که از بانگ جرس راه بمحمل نبرد
بحرغم جمله کنارست گر از خود گذری
کشتی اهل فنا منت ساحل نبرد
هر که اندیشه او چشمه کوثر نشود
پی بشیرینی آن شکل وشمایل نبرد
دم شمشیر بود رهگذر عشق ولی
هر که این ره نرود پی بدر دل نبرد
سینه خالی مکن از درد که مرد رره عشق
گر سبکبار شود بار بمنزل نبرد
عازم هیچ غم آباد نگردد غم دوست
که مرا دست در آغوش حمایل نبرد
همه عدلست جز ابرمن وغافل دگری
عقل کل راه بدین نکته مشکل نبرد
عرفی آن شمع درآورد بمحفل کورا
خجلت جلوه خورشید ز محفل نبرد