دوش در صومعه آمد صنم باده فروش
جام می بر کف وزنار حمایل بر دوش
همه سرمایه سودای دل خام طمع
همه نقصان متاع من اسلام فروش
غمزه اش گرم عنان گشت که مگریزوبایست
عشوه اش طنز کنان گفت میندیش وبکوش
غمزه خوش در انداخته با نرگس مست
موجه طعن برانگیخته از چشمه نوش
گفت کای عهد شکن صومعه به بود ز دیر
نغمه عود کمی داشت ازین ذکر وخروش
توبه از باده وبر بستن چشم از رخ من
ترک زنار وبر افکندن سجاده بدوش
ننگ بادت که نه ایمانت حلالست ونه کفر
شرم بادت که نه مستیت بذوقست ونه هوش
صد دل سوخته از شومی افسرده دلت
در خم طره ما باز نشاندی از جوش
باری از خود شکنی عهد زما خود نه رواست
هان بگیر این قدح توبه شکن زود بنوش
توبه اول اگر زود شکستی رستی
ورنه خود ریشه دواند بدل بیهده کوش
بگرفتم زوی آن جام که نوشم بادا
بگشودم لب خاموش ودل پند نیوش
من صنم گوی ومریدان همه درهایاهای
من قدح نوش ومغان نغمه زن نوشانوش
بعد از آن بر سر صلح آمد ورفتیم بدیر
خندد بر زمره اسلام زنان دوشادوش
عرفی این قصه ز خلوت نبری در بازار
هان مبادا شنود محتسب شهر ، خموش